فصل هفتم: دلتنگی و لبخند
به نام خدا
وقتی خواستم از دلتنگی بنویسم دیدم تموم برگ های دفترم پر بود از دلتنگی های گاه و بیگاه. برای یادآوری درد دلتنگی نیازی نبود فکر کنم. دیگه تابستون شده بود هوا خیلی گرم بود. کارای زیادی واسه انجام دادن داشتم که اگر مجبور به انجامشون نبودم شاید مثل یه مجسمه غمگین یه گوشه خاک میخوردم. با خیالت خوش بودم دلتنگت میشدم اما باز حالم خوب میشد دوباره میخندیدم به خودم افتخار میکردم که همیچین حس قشنگی تو وجودم دارم. اینکه میون تموم انسان ها چشمات فقط بخواد یکی رو ببینه حس خوبی داشت. درست قبل دیدن تو از خدا خواستم که کسی باشه که تموم احساسات عاشقانه م برای اون باشه و مهم تر از همش اینکه این احساسات تا همیشه باشه بعدش تا به خودم اومدم دیدم به تو احساس دارم یک احساس خیلی متفاوت، خاص، عجیب، پاک و حس میکردم همیشگی. یعنی ممکن بود به جای تو کسی دیگه باشه؟نمی تونستم بفهمم من تو رو انتخاب کردم؟ یا خدا تو رو فرستاد؟ اما اینو خوب میدونستم که عاشقت شده بودم. در انتظار دیدن دوباره ت بودم. شرایط زندگیم کم کم داشت سخت تر میشد و فشار دلتنگی برای تو زیادتر اما باز بعد گریه میتونستم بخندم.